هلیاهلیا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

هلیا پرنسس مامان و بابا

تست هوش

تست هوش پیچیده! در این تست هوش میتوانید بفهمید که آیا مغز شما از کار افتاده است!؟   جای علامت سوال چه عددی میشه گذاشت؟     1=5     2=25     3=125     4=625     ؟=5     قبل از دیدن جواب یکم فکر کنید! . . . . . . . . . . جای علامت سوال باید عدد ۱ را قرار داد!     اگر قبول ندارید خط اول را به یاد بیاورید: ۵=۱     نتیجه گیری اخلاقی:   مسائل ساده زندگی را بیخود پیچیده نکنید! ...
30 دی 1392

اولین جایزه از پیش دبستانی

هلیا جون تو این مدت 5 ماهی که میره مهد از طرف فرشته مهربون جایزه های تشویقی زیادی گرفته اما دیروز اولین جایزه اش رو که یک خط کش خوشگل بود بخاطر خوندن 5 تا شعر از طرف مربی مهربونش نسرین جون گرفت و خیلی خوشحال اومد خونه ... احساس کردم این جایزه هلیا واسش دلچسبتر از جایزه های قبلی اش بود که من میبردم مهد و از طرف فرشته مهربون بهش داده میشد . هلیا میگه : مربی به بچه ها گفت کی بلده 5 تا شعر بخونه ، من دستم رو بردم بالا و 5 تا شعر خوندم واسه همین جایزه گرفتم . با توجه به اینکه هلیا تو مهد خیلی آروم و ساکته ، ما ( من و بابای هلیا ) هم از این اتفاق خیلی خوشحال شدیم . مبارکت باشه دختر گلم ایشاله همیشه موفق باشی. ...
22 دی 1392

دعای هلیا جون در سفره نذری

مریم دختر عموی من سفره نذری داشت ، من اداره بودم و نتونستم برم، اما هلیا جون با خاله ثریا و اکرم جون رفت . تو مراسم به ترتیب مهمونها شمع روشن میکردن و ارزو میکردن . نوبت هلیا که شده شمع رو به کمک خاله اینا روشن کرده و ارزو کرده: خدایا به ما یه نی نی بده ... الهی قربون ارزوهات برم دختر گلم ... ...
8 دی 1392

وقتی بچه بخواد باباش دکتر باشه باید چی جوابش رو داد

هلیا : بابا چرا دکتر نشدی رفتی همکار شدی ( منظورش کارمنده ) ؟؟من دوست داشتم بابام دکتر باشه . بابا: خوب اگه دکتر میشدم دلم نمی اومد بهت امپول بزنم . هلیا : دکتر که امپول نمیزنه ،پرستار امپول میزنه. بابا: خوب همکار هم خوبه دیگه. هلیا : نخیر چرا بهم نگفتی میخوای همکار بشی من بهت بگم برو دکتر شو...   خدا به خیر کنه ، خواسته های بچه های این دوره زمونه رو چطوری باید جواب داد ...   ...
3 دی 1392

چرا نگرانم نیستی؟؟؟

هلیا چند روزی از دل درد شکایت میکرد و من هم عرق چهل گیاه و ... میدادم یا شکمش رو کمپرس گرم میذاشتم ، دیشب اومد آشپزخونه و گفت : مامان من اینقد دلم درد میکنه چرا اصلاً نگران من نیستی ؟؟؟؟( با قیافه عصبانی و حق به جانب ) من ( از این مدل حرف زدنش خنده گرفته بود ): عزیزم خوب من که بهت دارو میدم ، میگم بریم دکتر هم که نمیای ، چکار کنم ؟؟ هلیا : خوب یکم نگرانم باش ...اِ پینوشت: عزیز دلم اگه بدونی با یک آخ گفتن تو چقد نگران میشم و خودم رو زود می بازم ...
3 دی 1392
1